جایگاه زن در جامعه وفرهنگ ایرانی – بخش پایانی

در دوبخش پیشین تا آنجا که در توان این قلم بود ضمن پرداختن به خیزش دوران سازی که با پیشگامی زنان ومردان نسل جوان ایران با هدف آزاد ساختن کشور از یوغ استبداد دینی حاکم  و نکبت فساد و بی عدالتی و عقب ماندگی برخاسته از آن بر پا شده، جایگاه زن را در جامعه و فرهنگ ایرانی شکافتیم. در باور این قلم برای این که حق مطلب در این مقوله ادا شود باید اندکی نیز از موقعیت و جایگاه زنان در ایران پیش از اسلام و تأثیر پذیری جامعۀ ایرنی از آداب و عادات اشغالگران عرب در ارتباط با مقام و موقعیت زن در جامعه بپردازیم.. این نکته را نیز نباید از یاد برد که مقاومت ایرانیان در برابر مهاجمان صحرا نشین به یک باره پایان نگرفت بلکه در حدود دو قرن(از 642 تا 821 میلادی) به شکل های پراکنده در گوشه و کنار گسترۀ پهناوری که ایران ساسانی را تشکیل می داد دامه داشت. از مجموع پژوهش های بی طرفانه ای که در این زمینه صورت گرفته است چنین بر می آید که زن در جامعۀ پیش از اسلام ایران از حقوق و آزادی های به مراتب بیشتری نسبت به دوران پس از استقرار اسلام برخوردار بوده و بر اساس شایستگی و استعداد خود امکان عهده داری مسؤلیت ها و مشاغلی را که در جامعۀ اسلامی به صورت حق ویژه و انحصاری مردان در آمد و راه دسترسی به آنها بر روی زنان بسته شد، داشته است.  بحث در این زمینه می تواند بسیار گسترده و دراز دامن باشد ولی در این مجال ما سه اثر معتبر ادبیات فارسی، یعنی شاهنامۀ فردوسی و خسرو و شیرین و لیلی و مجنون نظامی گنجوی را به عنوان منبع مطالعه بر می گزینیم.

پیش از ورود به اصل موضوع روشن کردن نکـتۀ مهمّی ضرورت پیدا می کند و آن راه یافتن برخی ابیات الحاقی به شاهنامۀ فردوسی در تحقیر و پست شمردن زنان است که هم از نظر سبک سرایش و کیفیت نازل شعربا کار پرمایۀ سرایندۀ بزرگ در سرتاسر این اثر بی مانند ناسازگار است و هم با نگاه کلّی فردوسی به جایگاه زن در جامعه و ارزش و اهمیّت او مباینت کامل دارد. برای نمونه به ابیات زیر توجه کنیم:

زن و اِژدها هر دو در خاک به            جهان پاک از این هر دو نا پاک به 

                                        *   *   *

   زنان را از آن نام ناید بلند               که پیوسته در خوردن و خفتنند

تو بِه اختر آن دان که دخترش نیست      چو دختر بود روشن اخترش نیست

جای یاد آوری است که در 1991 احمد شاملو شاعر سرشناس معاصر در دانشگاه برکلی سخنان جنجال انگیز و توهین آمیزی  بارۀ فردوسی بر زبان راند. او ضمن تشبیه کاوه به شعبان بی مخ، ضحّاک را یک قهرمان مردمی و براندازندۀ جامعۀ طبقاتی توصیف و فریدون را به نام کسی که به یاری شعبان بی مخ وقت چنان نظم طبقاتی ظالمانه ای از نو برقرار ساخت معرفی کرد. از جملۀ نسبت های ناروای او  به فردوسی که با لحن چاله میدانی خالی و از نزاکتی هم ادا شد، زن ستیزی و خوار شماری زنان بود.  شاملو در اثبات مدّعای بی اساس خود همین بیت الحاقی (زن و اژدها هر دو در خاک به/ جهان پاک از این هر دو نا پاک به ) را که مثل وصلۀ ناجوری به شکل غیر مسؤلانه به برخی از نسحه های شاهنامه وصل شده مورد استناد قرار داد.  شاملو نیز سالها است که چشم از زندگی فرو بسته ولی با این کار لکّه ای ناخوشایند در کارنامۀ خود به عنوان یک چهرۀ سرشناس شعر و فرهنگ به جا نهاد که به آسانی زدودنی نیست. 

 باید دانست که هیچیک از ابیات بالا در دست‌نویس‌های پانزده‌گانه ای که مبنای تصحیح جلال خالقی مطلق قرار گرفته اند دیده نمی شود. بعضی از این نسخ به‌ترتیب تاریخ و اعتبار آنها از این قرارند:

 فلورانس ۶۱۴ (با نشان ف)؛ لندن ۶۷۵ (ل)؛ استانبو ۷۳۱ (س)؛ قاهره ۷۴۱ (ق)؛ لندن ۸۹۱ (ل۲)؛ استانبول ۹۰۳ (س۲)؛ لنینگراد ۷۳۳ (لن)؛ قاهره ۷۹۶ (ق۲)؛ لیدن ۸۴۰ (لی)؛ لندن ۸۴۱ (ل۳)؛ پاریس ۸۴۴ (پ)؛ واتیکان ۸۴۸؛ لنینگراد ۸۴۹ (لن۲)؛ آکسفورد ۸۵۲ (آ)؛ برلین ۸۴۹ (ب). برای مشخصات کامل این دست‌نویس‌ها، رک. آغاز دفترهای پنج گانه تصحیح خالقی مطلق از شاهنامه؛ نیز ظفرنامه حمدالله مستوفی به انضمام شاهنامه ابوالقاسم فردوسی (به تصحیح حمدالله مستوفی)، چاپ عکسی از روی نسخه خطی مورخ ۸۰۷ هجری در کتابخانه بریتانیا، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۷۷/۱۹۹۹؛ شاهنامه فردوسی.

واقعیت این که در جای جای شاهنامه به ابیات بلندی در تکریم و تمجید زنان و گرامیداشت یکسان فرزندان، چه دختر و چه پسر، بر می خوریم:

 ز پاکی و از پارسایی زن                     که هم غمگسارست و هم رای زن

                                        *  *   *

چو فرزند را باشد آیین و فر                گرامی به دل بَر چه ماده چه نَر

                                        *  *  *

چنان دان که چاره نباشد ز جفت                     ز پوشیدن و خورد و جای نهفت

                                       *  *  *

 اگر پارسا باشد و رای زن                 یکی گنج باشد پر آگنده زن

                                        *  *   *

خردمند و هُشیار و با رای و شرم         سخن گفتنش خوب و آوای نرم

                                        *  *  *

 برین سان زنی داشت پر مایه شاه        به بالای سرو و به دیدار ماه (اشاره ای است به همسر خسرو انوشیروان)

                                        *  *  *

فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه پس از توصیف استادانه ای از تاریکی شب، گفتگوی دل انگیزی با همسر خود دارد و هم آن بانوی دانا ست که شاعر را به نظم کشیدن چنان داستان هایی از عهد باستان ترغیب می کند. در همان حال این نکته نیز در خور توجه است که همسر او در بیش از هزارسال پیش زنی است فرهیخته که به حد وافی از فرهنگ سواد و آگاهی های دیگر برخوردار است:

شبی چون شَبَق روی شسته به قیر/نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر/‌ نه آوای مرغ و نه هُرّای دَد/ زمانه زبان بسته از نیک و بد/ نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز/دلم تنگ شد زان درنگ دراز / بدان تنگی اندر بِجَستم ز جای/یکی مهربان بودم اندر سرای/ خروشیدم و خواستم زو چراغ/بیاورد شمع و بیامد به باغ/ می ‌آورد و نار و ترنج و بهی/ز دوده یکی جام شاهنشهی/ مرا گفت شمعت چه باید همی؟/شب تیره 7خوابت نیاید همی؟/ بپیمای می تا یکی داستان/ز دفترت برخوانم از باستان/ پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ/همه از درِ مرد فرهنگ و سنگ/ بدان سرو بن گفتم ای ماه روی/مرا امشب این داستان بازگوی/ مرا گفت گر چون ز من بشنوی/به شعر آری از دفتر پهلوی/ همت گویم و هم پذیرم سپاس/کنون بشنو ای یار نیکی شناس.

آیا باور کردنی است که شاعری با این مایه احترام برای همسر خود سرایندۀ ابیات سخیفی باشد که در بالا به برخی نمونه هاییاز آنها اشاره رفت؟  

زنان شاهنامه طیف وسیعی را در بر می گیرند و هر یک بی شک گروهی کما بیش همسان را در جامعۀ آن روزگار ایران نمایندگی می کنند. آنها در اکثریت بزرگشان خردمند و مهر ورز و شجاع و از خود گذشته اند. در عین پاکدامنی و نجابت زنانه این اطمینان به خویشتن را هم دارند که وقتی به کسی از جنس مخالف تمایل می یابند از آشکار کردن مهر خود ابایی نداشته باشند و گاه در خواستگاری از مرد مورد علاقۀ خود پیشقدم می شوند. دو نمونۀ برجسته از این زنان رودابه و تهمینه اند که اولی به زال، پهلوان سپید موی سیستانی دل می بندد و از پیوند آنان رستم به جهان چشم می گشاید و دومی شیفتۀ رستم می شود و پس از اجرای آیین شبانۀ همسری با حضور موبد، شبی را در کنار پهلوان نامدار به سر می برد و نطفۀ سهراب را از جهان پهلوان به ارمغان می برد.

رودابه و زال

داستان عشق رودابه و زال به یکدیگر در شاهنامه به گونه ای دلکش روایت شده است.

7

صحنۀ ای که در آن رودابه از فراز بام گیسوی خود را می آویزد تا زال به مدد آن خود را به کنار وی رساند

زال که از سوی منوچهر شاه  فرمان حکمرانی کابل را دارد در سرکشی به حوزۀ حکمرنی خود از سوی مهراب فرماندار محلّی کابل به خانه اش دعوت می شود، ولی زال به سبب سابقۀ نقاری که پیش از این میان آن دو وجود داشته دعوت را نمی پذیرد. در غیابِ زال مهراب در پاسخ همسرش سیندخت  که زال چگونه مردی است، صادقانه جمال و کمال و دلیری و سخاوت و منش مردانۀ وی را می ستاید. رودابه دختر زیبای آن زوج که در مجلس حضور دارد از شنیدن این اوصاف ندیده سخت به زال دل می بندد و او را مرد کمال مطلوب خویش تشخیص می دهد . از آن سو یکی از نزدیکان مهراب هم وصف زیبایی رودابه را برای زال باز می گوید و آتش عشق دختر را به جان وی می افکند. در این میان به یاری آن شخص و نیز با کمک دایگانِ رودابه، زال به پای دیوار قصر مهراب کابلی می رود و در همان هنگام رودابه بر بام قصرظاهر می شود. دختر  از بالای بام گیسوی بلند خود را می آویزد تا زال با چنگ زدن در آن خود را به آنجا برساند، اما زال که پهلوانی چابک است کمند خود را می گشاید و به آسانی از آن برای رسیدن به کنار رودابه بربالای بام سود می جوید. دو دلداده هریک یار را درست مطابق با تصور خود می یابد. آنها تا سپیده دم از دیدار یکدیگر برخوردار می شوند. زال در بازگشت به سیستان داستان دلدادگی اش را به دختر مهراب برای پدرش سام باز می گوید، ولی سام به این سبب که مهراب از نژاد ضحّاک است با چنان وصلتی به سختی مخالفت می ورزد. سام حتی قصد لشکرکشی به کابل و ویران ساختن آنجا را می کند ولی سیندخت همسر مهراب که یکی دیگر از زنان خردمند شاهنامه است با لباس مبدل وارد ماجرا می گردد و با تدبیر اندیشی او قرار می شود زال به حضور منوچهر، شاهنشاه ایران باریابد و موافقت وی را با آن وصلت به دست آورد. منوچهر شاه پس از دیدن زال، هوش و خردمندی وی را می آزماید و می پسندد و سر انجام با رخصت شاه پیوند فرخنده ای که از آن رستم پا به عرصۀ وجود می گذارد تحقق می پذیرد. اکنون چند بیتی از این داستان را که فردوسی به شکلی جذاب پرداخته است، از جایی که زال وصف رودابه را از زبان یکی از بزرگان کابل می شنود با هم بخوانیم.

یکی نامداراز میان مهان/چنین گفت با پهلوان جهان/پس پردۀ او یکی دختر است/که رویش ز خورشید نیکوتر است/ز سر تا به پایش به کردارعاج/به رخ چون بهشت و به بالای ساج/دو چشمش به سان دو نرگس به باغ/مژه تیرگی برده از پر زاغ/بهشتیست سرتاسر آراسته/پر آرایش و رامش و خواسته/برآورد مر زال را دل به جوش/چنان شد کزاو رفت آرام و هوش/دل زال یک‌باره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت/بپرسید سیندخت مهراب را /ز خوشاب بگشاد عناب را/چه مردیست آن پیرسر پور سام؟/همی تخت یاد آیدش یا کنام؟/چنین داد مهراب پاسخ بدوی/که ای سرو سیمین‌بر ماه‌روی/دل شیر نر دارد و زور پیل/دو دستش به کردار دریای نیل/چو برگاه باشد زرافشان بود/چو در جنگ باشد سرافشان بود/سپیدی مویش بزیبد همی/تو گوئی که دل‌ها فریبد همی/ چو بشنید رودابه این گفت و گوی/برافروخت، گلنارگون گشت روی/دلش گشت پر آتش از مهر زال/از او دور شد خورد و آرام و حال/که من عاشقی‌ام چو بحر دمان/از او بر شده موج بر آسمان/پر از مهر زال است روشن دلم/بخواب اندر اندیشه زو نگسلم/دل و جان و هوشم پر از مهر اوست/شب و روزم اندیشه چهر اوست/نه قیصر بخواهم نه خاقان چین/نه از تاجداران ایران زمین/چو خورشید تابنده شد ناپدید/در حجره بستند و گم شد کلید/برآمد سیه چشم گلرخ به بام/چو سرو سهی بر سرش ماه تام/چو از دور دستان سام سوار/پدید آمد این دختر نیکنام/دو بیجاده بگشاد و آواز داد/که شاد آمدی ای جوانمرد راد/کمندی گشاد او ز گیسو بلند/که از مشک از آنسان نپیچی کمند/کمند از رهی بستد و داد خم/بیفکند بالا نزد هیچ دم/ز دیدنش رودابه می نارمید/به دو دیده در وی همی بنگرید/فروغ رخش را که جان بر فروخت/در او بیش دید و دلش بیش سوخت/چنین تا سپیده برآمد زجای/تبیره برآمد ز پرده سرای.

تهمینه و رستم

اظهار عشق تهمینه به رستم و وصلت شبانۀ آن دو نیز داستان دلکش دیگری از روش و منش و اعتماد به نفس زنان شاهنامه است.

صحنه ای که تهمینه شبانه به بالین رستم می رود و به او اظهار عشق می کند

روزی که رستم  در نزدیکی مرز توران به شکار رفته است، پس از استراحت رخش خود را باز نمی یابد. در جستجوی اسب ناگزیر به شهر سمنگان در قلمرو توران  – که امروز یکی از ایالت های شمال افغانستان است- می رود. پادشاه سمنگان پس از آگاهی از ورود رستم به آن خطه به استقبالش می شتابد و او را به گذراندن شب در قصر خود دعوت می کند.  کسانی را هم شبانه به جستجوی رخش می فرستد. رستم در حالت مستی به بستر می رود، ولی نیمشب درِ خوابگاه به نرمی گشوده می شود.و خدمتکاری با  شمعی عنبرآگین در دست قدم به درون می گذارد و پشت سر او  دختری ماهرو وارد می شود. رستم بیدار می شود و گفتگویی شنیدنی میان او و دختر آغاز می گردد. تفصیل ماجر را باز از زبان فردوسی بشنویم:

سخن گفته آمد نهفته به راز/ در خوابگه نرم کردند باز/ یکی بنده شمعی مُعَنبر به دست/ خرامان بیامد به بالینِ مست /دو ابرو کمان و دو گیسو کمند/ به بالا به کردارِ سروِ بلند /دو رخ چون عقیقِ یمانی به رنگ/ دهان چون دلِ عاشقان گشته تنگ/ روانش خرد بود و تنْ جانِ پاک/ تو گفتی که بهره ندارد زخاک / بپرسید ازو، گفت نام تو چیست/ چه جویی شبِ تیره کام تو چیست؟/چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام/ تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام/یکی دخت شاه سمنگان منم/زپشت پلنگ و نهنگان منم/ ز پرده برون کس ندیده مرا/نه هرگز کس آوا شنیده مرا/به کردار افسانه از هر کسی/ شنیدم همی داستانَت بسی/ که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ/ نترسی و هستی چنین تیزچنگ/شبِ تیره تنها به توران شوی/ بگردی در آن مرز و هم بغنوی/نشان کمند تو دارد هژبر/ ز بیم سنان تو خون بارد ابر/چنین داستان‌ها شنیدم ز تو/ بسی لب به دندان گزیدم ز تو/بجستم همی کت و یال و برت/ بدین شهر کرد ایزد آبشخورت/ترا ام کنون گر بخواهی مرا/ نبیند همی مرغ و ماهی مرا.

همان شب موبد را فرا می خوانند و دختر با کسب اجازه از پدر  به همسری رستم در می آید. تهمینه تنها یک شب را در کنار رستم به صبح می آورد و بدینگونه است که نطفۀ سهراب بسته می شود. می بینیم که ابراز عشق تهمینه به رستم در مقایسه به آنچه میان رودابه و زال  گذشت حتی جسورانه تر است.  بامداد دیگر رخش پیدا می شود و رستم پس از وداع با عروس زیبای یکشبۀ خود به ایران باز می گردد. او هنگام وداع  بازو بند و گوشواری به تهمینه می دهد که اگر پسری در وجود آید بر بازوی کودک ببندد و اگر دختری دیده به دنیا گشاید زینت گوش او کند.

جنگ سهراب و گُرد آفرید

صحنه ای از نبرد گرد آفرید و سهراب

فردوسی در داستانهای دیگرش ما را با زنانی با جذّابیّت های متفاوت آشنا می کند. آنان به هنگام ضرورت در پوشیدن جامۀ رزم و پیوستن به میدان کارزار برای پاسداری از آب و خاک میهن درنگ روا نمی دارند. دو نمونۀ بارز از این گونه زنان دلیر گُرد آفرید دختر گژدهم یکی از مرزبانان ایرانی و گُردیّه خواهر بهرام چوبینه است.

چنانکه در شاهنامه آمده، تهمینه پس از بار گرفتن از رستم سهراب را به دنیا می آورد. او هنوز به سن نوجوانی نرسیده، از چنان زور و بازو و مهارتهای جنگی برخوردار است که هیچکس در خاک توران حریفش  نیست. تهمینه پس از این که سهراب بی وقفه جویای نام و نشان پدر می شود سرانجام فاش می کند که پدرش کسی جز رستم پهلوان بزرگ ایرانی نیست. سهراب پس از آگاهی از آن راز به لشکر کشی به ایران مصمم می گردد. قصد او این است که کیکاوس پادشاه وقت ایران را از تخت به زیر آورد و پدر را بر جای او بر سریر شاهی بنشاند. لشکر کشی آغاز می شود و سهراب در رأس سپاهیان خود به نخستین شهر در مرز دو کشور می رسد و در اینجاست که گرد آفرید در غیاب پدر برای نبرد با نیروی مهاجم به میدان  می شتابد. بخشی از داستان منظوم مربوط به آن رویداد از این قرار است.

چو آگاه شد دختر گژدهم/ که سالار آن انجمن گشت گم/ غمین گشت و بر زد خروشی به درد/ برآورد از دل یکی باد سرد/ زنی بود مانند گرد سوار/ همیشه به جنگ اندرون نامدار/ کجا نام او بود گردآفرید/ که چون او به جنگ اندرون کس ندید/بپوشید درع سواران جنگ / نبود اندر آن کار جای درنگ/نهان کرد گیسو بزیر زره / بزد بر سر ترگ رومی گره/فرود آمد از دژ بکردار شیر/ کمر بر میان باد پایی بزیر/ به پیش سپاه اندر آمد چون گَرد / چو رعد خروشان یکی ویله کرد /که گردان کدامند و جنگ آوران / دلیران و کار آزموده سران/که بر من یکی آزمونرا به جنگ / بگردد بسان دلاور نهنگ/ز جنگ آوران لشکر سرفراز / مر او را نیامد یکی پیش باز/ چو سهراب شیراوژن او را بدید/بخندید و لب را بدندان گزید/بیامد دمان پیش گرد آفرید/چو دخت کمندافگن او را بدید/کمان را بزه کرد و بگشاد بر/نبد مرغ را پیش تیرش گذر/سپر بر سر آورد و بنهاد روى/ز پیکار خون اندر آمد بجوى‏/چو  بر زین بپیچید گرد آفرید/یکى تیغ تیز از میان بر کشید/بزد نیزه او بدو نیم کرد/نشست از بر اسپ و برخاست گرد/به آورد با او بسنده نبود/بپیچید ازو روى و برگاشت زود/سپهبد عنان اژدها را سپرد/بخشم از جهان روشنایى ببرد/چوآمد خروشان بتنگ اندرش/بجنبید و برداشت خود از سرش‏/رها شد ز بند زره موى اوى/درفشان چو خورشید شد روى اوى‏/بدانست سهراب کو دخترست/سر و موى او از در افسرست/شگفت آمدش گفت از ایران سپاه/چنین دختر آید به آوردگاه‏/ زنانشان چنین اند ایرانیان/چگونه اند مردان و گُند آوران

یکی دیگر از زنان دلاور شاهنامه گُردیّه خواهر بهرام چوبینه، سپهبد سپاه ایران در عهد خسرو پرویز است. گُردیّه  در چندین جنگ از خود دلاوری های شایانی نشان می دهد و در پیروزی هایی که نصیب سپاهیان ایران می شود نقش چشمگیری ایفا می کند. چند بیتی از شرح پیکار  دلیرانه او را در جنگ ایران با خاقان چین در زیر با هم بخوانیم.

بدو گُردیه گفت کاینک منم/ که بر شیر درنده اسب افکنم/همان خواهر پهلو نامدار / بنیزه در آمد بنزد سوار/یکی نیزه زد بر کمر بند اوی / که بگذاشت خفتان و پیوند اوی/چو از پشت باره در آمد نگون / همه ریگ شد زیر او جوی خون/یلان سینه با آن گزیده سپاه / برانگیخت اسب اندر آن رزمگاه/همه لشکر چین همی برشکست / بسی کشته افکند و چندی بخست/ دو فرسنگ لشکر همی شد ز پس / بر اسبان نماندند بسیار کس/سراسر همه دشت شد رود خون / یکی بی سر و دیگری سرنگون/چو پیروز شد سوی ایران کشید / بر شهریار دلیران کشید/ به روز چهارم به آموی شد / ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟

در دو داستان معروف  شاهنامه، یکی بیژن و منیژه و دیگری سرگذشت سیاوش پای سه زن در میان است که ایرانی تبار نیستند. دو تن از آنان به سبب پیوندشان با دو مرد نامدار ایرانی و مهرورزی و فداکاری بی مانندشان در راه آنان هویّت ایرانی پیدا می کنند. این دو تن  دختران افراسیاب پادشاه قدرتمند توران و دشمن سرسخت ایران اند. یکی از آن دو منیژه است که عاشق بیژن، پهلوان جوان ایرانی و فرزند گیو یکی از فرماندهان سپاه ایران می شود. او در راه عشق خود وفاداری و ثبات قدمی بی نظیرنشان می دهد. منیژه به خاطر پایبندی به این عشق از دربار شاهی رانده و از امتیازات اشرافی محروم می شود و هم اوست که به دشواری بسیار هر روز مختصر نان و آبی فراهم می کند و به درون چاهی که بیژن را در آن افکنده اند  می رساند. چنین است که با فداکاری وی بیژن تا هنگامی که رستم در لباس بازرگانان خود را به توران می رساند و هر دو را نجات می دهد زنده می ماند.

در ارتباط با داستان سیاوش، دو زن چهره می نمایند. یکی سودابه دختر زیبای پادشاه هاماوران است که کیکاوس او را به زنی گرفته است. او که از نمونه های نادر زنان سبک سر در شاهنامه است عاشق سیاوش، ناپسری خوش سیما و برومند خود می شود و در صدد اغوای وی بر می آید. سیاوش امّا تن به وسوسۀ این زن نمی دهد و با گذشتن از خرمن آتش و اثبات بی گناهی خود روی به سوی توران می نهد. افراسیاب ابتدا مقدم او را سخت گرامی می دارد و دختر خود فرنگیس را به همسری وی در می آورد. ولی گرسیوز برادر افراسیاب که به جانشینی بردار نظر دارد و سیاوش را رقیب خود می بیند سرانجام ذهن پادشاه را نسبت به وی بر می آشوبد و موجب به خاک ریختن خون شاهزادۀ جوان و بی گناه ایرانی می گردد. امّا فرنگیس که همسر خود را عاشقانه دوست دارد به یاری پیران ویسه وزیر با تدبیر افراسیاب از کشته شدن کیخسرو، پسری که حاصل آن وصلت است جلوگیری می کند، تا آن که کیخسرو  به یاری رستم همراه مادرش فرنگیس از توران رهایی می یابد و به ایران باز می گردد. او پس این که به جانشینی کیکاوس بر تخت شاهی می نشیند به خونخواهی پدر به توران لشکر می کشد، افراسیاب را به سختی شکست می دهد  و از قدرت بر می اندازد.

کتایون، دختر قیصر روم  وهمسر شاه گشتاسپ نیز یکی دیگر از زنان شایسته ای است که در شاهنامه از او به نیکی یاد شده است و ایرانیان او را از خود می دانند. گشتاسپ ولیعهد لهراسب که بسیار جاه طلب است انتظار دارد که پدر به سود وی از سلطنت کناره گیرد و چون لهراسب نمی پذیرد، به حالت قهر و به شکل ناشناس به روم روی می آورد. او چندی با کار آهنگری معاش خود را تأمین می کند ولی مهارت بی مانندش در سواری و تیر اندازی سرانجام وی را به حلقۀ نزدیکان قیصر می کشاند.  کتایون دختر قیصر عاشق او می شود و به همسری وی در می آید. گشتاسپ سرانجام به ایران باز می گردد و به جای پدر که عاقبت به سود او از سلطنت کناره گیری می کند می نشیند. اسفندیار که حاصل ازدواج وی با کتایون است قهرمانی رویین تن و شکست ناپذیر است. گشتاسپ با وعدۀ وگذاری پادشاهی به او اسفندیار را به جنگ های طولانی در هفتخوان می فرستد و نیز به کار گستردن دین و ازمیان برداشتن بت پرستان وا می دارد، ولی هنگامی که او از همۀ آن کارزارهای سخت پیروز باز می گردد، وفا به وعدۀ خود را به جنگ پسر با رستم و دست و پا بسته آوردن جهان پهلوان به درگاه  خویش موکول می سازد، حال آنکه منجمّان کشته شدن اسفندیار را در صورت نبرد با رستم پیش بینی کرده اند. شبی که اسفندیار سرخورده و خشمگین از نزد پدر باز می گردد سخنان دردمندانه و مادرانۀ کتایون و اشک و مویۀ او را که می کوشد از رفتن اسفندیار  به جنگ رستم  جلو گیرد به یاد می آوریم.

فرانک، مادر فریدون

در این میان فرانک مادر فریدون را به عنوان یکی دیگر از زنان به غایت خردمند و فداکار شاهنامه نمی توان به دست فراموشی سپرد. همسر او آبتین به دست کارگزاران ضحّاک گرفتار آمده و مغز او خوراک مارانی شده که از دوش وی سر برآورده اند. اکنون ببینیم فرانک که بود و فردوسی در شاهنامه چگونه او را وصف می کند:

زنی بود آرایش روزگار/ درختی کز او فَرِّ شاهی به بار/ به مهر فریدون دل آکنده بود/ فرانک بدش نام و فرخنده بود/ چو آگاهی از شوی بشنود زن/ زبیدادها بر سرش آمدن/ دوان، داغدل، خستۀ روزگار/ همی رفت پویان سوی مرغزار

ضحّاک با آگاهی از پیش بینی ستاره شناسان که هلاک وی را به دست فریدون پسر آبتین که هنوز شیرخوار است در اصطرلاب دیده اند، با همۀ وسایل در پی از میان بردن فریدون است. فرانک به چاره جویی بر می خیزد و کودک نوزاد را به مزرعه ای دوردست می برد و همراه با ماده گاوی به نام برمایه به کشاورز آن مزرعه می سپارد که از او نگهداری کند. فرانک هنگام  دیدار با کشاورز به او چنین می گوید  و از او چنین می خواهد:

فرانک بدو گفت کای پاکدین/منم سوگواری ز ایران زمین/به او گفت کاین کودک شیرخوار/زمن روزگاری به زنهار دار/وگر باره خواهی روانم تراست/گروگان کنم جان بدان کت هواست …

 فریدون با تغذیه از شیر برماتیه به سه سالگی می رسد. در این هنگام مادرش او را باز می جوید و در پناه محافظت عابدی  در کوهستانی دور افتاده  قرار می دهد. چنین است که فریدون می بالد و بزرگ می شود و سرانجام  با قیام کاوه و پیوستن مردم به او  به دستگیری ضحّاک و به بند کشیدن او در کوه البرز و پس از چندی به هلاک رساندن وی تو فیق می یابد. آنگاه بر تخت شاهی می نشیند و دودمان پادشاهان کیانی را بنیان می نهد. فردوسی فریدون را برای ما چنین وصف می کند:

فریدون فرّخ فرشته نبود                    ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این فَرِّهی            تو داد و دهش کن، فریدون تویی

راستی آن است که در این ماجرا خردمندی و آگاهی یک زن در زنده نگهداشتن کودکی که دارای فرّۀ ایزدی است و احیای دوبارۀ شکوه و قدرت ایران با بنیان نهادن دودمان کیانی نقش اساسی و انکار ناپذیر دارد. فردوسی در این داستان باز چهرۀ ای تاریخی و در همان حال خردمند و کاردان از یک زن می آراید و باور خود را به نقش حیاتی زنان در تکامل و اعتلای آدمی بر روی زمین به جذاب ترین شکلی به ما نشان می دهد.

نقش زنان در شاهنامه به این مقدار محدود نمی ماند ولی ما در این مجال به آنچه که در بالا رفت بسنده می کنیم.

 در این فرصت بی مناسبت نمی دانم  برای مقایسۀ جایگاه و احترام زن در ایران پیش از اسلام  و در جامعۀ آن روزگار عربستان، مقاله را با چند نقل قول از پیشگفتار زنده یاد سعیدی سیرجانی بر اثر ارزنده  و به جای ماندنی او زیر عنوان  “سیمای دو زن”[1] به پایان برم. آن شادروان در این اثر به غور رسی در دو شاهکار جاودان از نظامی گنجوی، “خسرو و شیرین” و “لیلی و مجنون” می پردازد
و جایگاه زن را در هر دو جامعه (چند دهه ای پیش از یورش عربها به ایران) به زیبایی باز می نماید.

لیلی و مجنون

“عشق لیلی و مجنون از علاقۀ معصومانۀ دو کودک مکتبی سرچشمه می گیرد. هردو در یک مکتب خانه اند و – به دلیل نظامات قبیله ای وسنتهای قومی در مراحل خردسالی. دو کودک معصوم که لابد فاصله ای تا مرز بلوغ دارند در مکتب ملّای قبیله – که لابد سیه پلاسی بوده است- همدرس اند و کار همدرسی به همدلی می کشد،  محبّت معصومانه ای از آن جنس که میان اطفال یک خانواده یا محلّه معمول است.”

خسرو و شیرین

“وضع آشنایی خسرو و شیرین به خلاف این است. خسرو جوان مغروری است در آستانۀ تصدی مقام پر مشغلۀ سلطنت. شیرین دختر تربیت شدّ طنّازی است آشنا از رموز دلبری و باخبر از موقعیّت اجتماعی و شرایط سنُی خویش. دختری که قرار است در آینده ای نزدیک به جای مهین بانو عمّۀ خود، بر مسند حکمرانی ارمنستان تکیه زند و سرنوشست مردان و زنان آن سرزمین را در دست کفایت گیرد. دختر جوان اهل کار و گردش و ورزش است.  در یکی از این گردشها چشمش به تصویر دلربای پرویز می افتد، تصویری که محصول انگشتان قلم زن و استعداد بی نظیر شاپور صورتگر است. جاذبۀ تمثال او را به تأمّل و توقف می کشاند و سرانجام با شنیدن توصیف پرویز از زبان چرب و نرم درباری کارکشتنه ای چون شاپور، میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر می کشد. بی هیچ بیم طعنه ای از همسالان و شماتتی از خویشان و رجم و تَشَری از مردم ولایت. “

لیلی

“لیلی پروردۀ جامعه ای است که دلبستگی و تعلّق خاطر را مقدمۀ انحراف می پندارد که نتیجه اش سقوطی حتمی در دَرَکات وحشت انگیز فحشاء است… در محیطی چنین، یک لبخند کودکانه ممکن است تبدیل به داغ ننگی شود بر جبین حیثیّت افراد خانواده و حتی قبیله… نخستین لبخند لیلی و مجنونِ اندک سال نه از چشم  تیزبین ملّای ترکه به دست مکتب خانه پوشیده می ماند و نه از نظر کنجکاو بچه های همدرس و هم مکتبی… آنها کار هو و جنجال را به مرحله ای می رسانند که پدر غیرتمند دختر سر به هوا را از مکتب خانه باز گیرد و زندانی حصار حرمسرا  کند و قیس بی نوا از هجوم طعنۀ همسالان کارش به آشفتنگی و جنون  کشد.”

شیرین

“امّا در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم می نشینند و با هم به گردش و شکار می روند و با هم در جشنها و مهمانی ها شرکت می کنند. عجبا که در عین آزادی معاشرتها شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است… در دیار شیرین مردم چنان گرم کار خویشتن ومشاغل روزانه  اند که نه از  ورود ولیعهد شاه ایران به سرزمین خود با خبر می شوند و نه پروای عشق پرویز و شیرین را دارند…  گویی احدی را عقده ای از میل های سرکوفته بر دل ننشسته است…  دختری یکه و تنها بر پشت اسب می نشیند و بی هیچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون می تازد و وقتی محروم از دیدار یار به دیار خود باز می گردد، یک نفر مرد غیرتی در سرتا سر مملکتش پیدا نمی شود که بپرسد کجا رفتی و چرا رفتی؟ “

لیلی

“امّا وضع لیلی چنین نیست. او محکوم محیط حرمسرایی تازیان است وجرائمش بسیار. یکی این که زن به دنیا آمده و چون زن است از هراختیار و انتخابی محروم است است. گناه دیگرش زیبایی است.                           …  در چنیین محیطی به جای تربیت مردان به محکومیت زنان متوسل می شوند، که چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند کار عاشقی به رسوایی می کشد. راه علاج این که زن را از درس و مدرسه محروم کنند تا چشم مرد بر جمالش نیفتد و  کار جنونش به تماشا نکشد…  و سرانجام قدرت بی انعطاف پدر در مقابل زر و سیم و اسب و شتر- مرد ثروتمندی – به نام ابن سلام- تسلیم می شود و بی هیچ نظرخواهی و مشورتی دخترک را به او می سپارد- و به عبارتی بدو می فروشد- تا جشن عروسی به پا کنند و در خروش بوق و کُرنا و و بزن و بکوبهای پر سر و صدا ناله های مظلومانۀ لیلی را فرو پوشاند و او را روانۀ حرمسرای شوهر کنند که اندکی آشنایی و پیوند و علاقه ای با وی ندارد. . .”

شیرین

“میان رفتار مهین بانو با شیرین عاشق شدۀ سر در پی معشوق نهاده و رفتار پدر لیلی با دختر بچۀ معصومی که در عوالم خردسالی نگاهش به چشمان لبریز از تمنّای مجنون افتاده تاست و دیدگان جستجوگر همدرسان که بدین اشارت نظرپی برده اند تفاوتی آشکار است، و درین  رهگذر نه این را می توان ملامت کرد، نه آن را، که هریک پروردۀ جامعۀ خویشند و طرز برخوردشان با مسائل نتیجۀ ناگزیر محیط زندگی و سنن قومی شان… در دیار لیلی حکومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضۀ شمشیر  بسته است. حتی به مراسم خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ می روند … در ایجا زن بودن و زیبا بودن لازمه اش بدبختی و محکومیت نیست . . . زن زیبای مغرور این دیار چیزی از شاه شاهانش کم ندارد.”

                                                  *   *   *

“عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحول می آفریند. لیلی بی تجربۀ اندک سال را چون از مکتب باز می گیرند، قیسِ از دیدار باز مانده سر به شوردیگی می گذارد و کار بی قراری اش به جنون می کشد و ومجنون می شود… امّا عشق شیرین مایه بخش ترقیات آیندۀ خسرو است که دختر خویشتندارِ مآل اندیش این واقعیت را با جوان محبوب خود در میان می نهد که رعایت تعادل شرط عقل است، آدمیزاده را منحصرا  برای  شادکامی و عیّاشی نساخته اند و جهان نیمی اش بهر شادکامی است و دیگر نیمه اش باید صرف کار و نام گردد. و با این نصیحت چنان تکانی به شاهزادۀ تاج و تخت از دست داده می دهد که از مجلس بزم پا در رکاب اسب می گذارد و به نیّت باز پس گرفتن مُلک موروثی راهی دیار روم می شود.”

همین مقدار ئقل قول از نوشتۀ عمیق و محققانۀ شادروان سعیدی سیرجانی برای کمک به بهتر رساندن پیام این نوشته کافی می نماید. این  نقل قول ها خود فرصت مغتنمی برای گرامیداشت خاطرۀ آن نویسندۀ توانا و روشن اندیش است که جان خود را بر سر حقیقت گویی های بی پروایش نهاد. افشاگری تبهکاری های جماعتی که در پشت پردۀ فریبندۀ دین با توسل به بدترین نیرنگ ها و بیداد گری ها و دروغ پردازی ها بر قدرت انحصاری چنگ انداختند برای آنان تحمّل نا پذیر شد و سرانجام به خون ریختنش کمر بستند.  امروز امید بزرگ مردم ایران این است که خیزش تاریخی و فراگیری که با شعار “زن، زندگی، آزادی”در آن سرزمین برپاشد سرآغازی بر پایان دوران شوم و شرم آور حکومت ننگ و نکبت ملّایان و نوید بخش روزگاری نو برای  و ایران و ایرانیان باشد.                                                                                                                                                                                                                                     


[1] -سیمای دو زن، شیرین و لیلی در خمسۀ نظام7ی (نشر نو آوران، لندن 1370، چاپ چهارم)