امروز در جهنمی که استبداد ولایت مطلقه فقیه با کودتای خرداد ۱۳۶۰ علیه رویداد انقلاب ۱۳۵۷ و اولین و تنها رئیس جمهوری منتخب ملت ایران مرحوم ابوالحسن بنی صدر ساخت، اسیریم. عده ای سعی می کنند به هر صورت شده است این استبداد را به آن رویداد انقلاب نسبت دهند و بدین لحاظ، همدست با استبداد حاکم، منکر کودتا علیه آن شوند. آیا راست می گویند؟ اگر نه، این سؤال پیش می آید که چطور ملتی رویداد انقلابی بزرگ را ممکن ساخت، و سپس در پی آن، اجازۀ تأسیس استبدادی پلیدتر از استبداد قبل را داد؟
آیا این نظر که در سال ۱۳۵۷، ملت ایران می دانست چه نمی خواهد، ولی نمی دانست چه می خواهد، راست است؟
عده ای هر شورش و اعتراضی را انقلاب جدید می نامند. آیا راست می گویند؟ اگر نه، چگونه می توان جنبشی را که منجر به رویدا انقلابی می شود، از یک شورش کور تمیز داد؟
آیا هر نسلی از نسل های قبل به علت پیشرفت علم، عالم تر و آگاه تر است؟ تحت چه شرطی، چنین ادعایی می تواند صحت داشته باشد؟
در مقدمه، تکرار می کنم که تعریف کودتا در فضای قدرت و در فضای حقوق ملی، دو معنای مختلف دارند:
۱- در فضای قدرت، تعریف کودتا می شود، تغییر یک حکومت با زور، و جانشین کردن آن با حکومتی جدید. پهلوی طلب هایی، به بهانۀ این تعریف، با وجود اسناد، هنوز مدعی اند که دکتر محمد مصدق بود که می خواست علیه “شاه” کودتا کند و نه اینکه “شاه” علیه حکومت او و جنبش ملی کردن صنعت نفت، کودتا کرد! رضا پهلوی مدعی شده بود که مقام شاه بالاتر از مقام محمد مصدق بود، اما این مقایسه هم ناصحیح است. زیرا، محمد مصدق طبق قانون اساسی مشروطه، از طرف مجلس شورای ملی انتخاب و از طرف شاه آن تصمیم توشیح می شد. بنابر این، حکومت در دست نخست وزیر و در دست مجلس شورای ملی بود، و نه در دست شاه. البته در دوران محمد رضا پهلوی، تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد ١٣٣٢، و قبل از ساختگی ولایت مطلقه شاه چنین بود.
از آقای رضا پهلوی و امثال او، این سؤال ها مطرح می شوند که در برداشت شما از حاکمیت، مردم و حقوق آنها چه می شوند؟ مگر غیر از این است که در نظام مشروطه، حاکمیت با جمهور مردم است؟
۲- اگر از دید حقوق ملی نگاه کنیم، کودتا، سلب ولایت جمهور مردم (= حاکمیت جمهور مردم) با زور و حاکم سازی اقلیتی مستبد است. با کودتای محمد رضا “شاه” علیه جنبش ملی کردن صنعت نفت و حکومت ملی دکتر محمد مصدق، مردم هم از حق حاکمیت خود و هم از سایر حقوق محروم شدند. و بازهم با کودتای خرداد ۱۳۶۰ روح الله خمینی و شرکایش، بر علیه تنها رئیس جمهوری منتخب ملت ایران، مردم هم از حق حاکمیت خود و هم از سایر حقوق محروم شدند. پیش از آن روح الله خمینی، علناً نشان داده بود که به حاکمیت جمهور مردم وقعی نمی نهد، زیرا گفته بود، که اگر همه ملت ایران بگوید بله، من می گویم نه!
در مقطع زمانی جنبش مردم که منجر به رویداد انقلاب ۱۳۵۷ شد، در باور ایرانیان تغییراتی ایجاد شدند:
۱- یافتن توانایی در خود و اعتماد بنفس که هر تغییری را ممکن می یافت.
۲- تغییر در نگاه به همدیگر و یافتن همبستگی، و پیدا شدن عشق به وطن.
۳- داشتن خواست هایی شفاف،
۴-آموختن تصمیم گیری جمعی که حرکت های خودجوش ولی همسو را ممکن ساختند.
۵- خشونت زدایی را روش ساختن، که امکان حضور مردم را در جنبش بیشتر، و فضای خشونت طلب ها– چه مسئولان سرکوب، و چه سازمان هایی که بنا به باور می پنداشتند تنها با خشونت می توان “پیروز” شد- را کم کردن. مثل آنها که جنایت سینما رکس آبادان را به بهانۀ “مبارزه” بر علیه رژیم پهلوی، مرتکب شدند.
در نتیجه جنبش هر روز گسترده تر می شد تا منجر به جنبش همگانی شد و پیروزی رویداد انقلاب ۱۳۵۷ را به ارمغان آورد.
از دید من، اینکه عده ای مدعی هستند که در انقلاب ۱۳۵۷، مردم می دانستند چه نمی خواهند، اما نمی دانستند چه می خواهند، ادعای دروغی است. چرا؟ زیرا،
۱- در این عبارت یک تناقض وجود دارد. کدام تناقض؟ چیزی را که نمی خواهیم، در رابطه است با آنچه می خواهیم. بدین جهت، لازم است به آنچه می خواهیم، علم داشته باشیم. برای مثال، پزشکی که بیماری ای را تشخیص می دهد، برای رفع آن، لازم است بداند که سلامت انسان چه تعریفی دارد.
۲- ممکن نیست ملتی بداند چه چیز را نمی خواهد و نداند چه چیز را می خواهد و تن به خطر شرکت در جنبش بدهد. تا زمانی که ملتی از آنچه می خواهد تصور روشنی بدست نیاورد، به جنبش نمی پیوندد. در تاریخ هیچ کشور نمی توان حتی یک نمونه یافت که انقلابی پیروز شده باشد، بدون اینکه مردم شرکت کننده در آن، تصور روشنی از آنچه می خواهند، نداشته باشند.
بله، مردم ایران، نمی دانستند که روحانیان، خصوصاً آقای خمینی، به عهد خود وفادار نمی ماند. نمی دانستند که اسلام (اسلام فقاهتی) بمثابه بیان قدرت، توجیه گر قدرت و بیانگر استبداد است و حقوقی برای انسان نمی شناسد. نمی دانستند، به نام این اسلام، قرن ها دستگاه استبداد دینی باور ما را استبداد زده کرده بود. نمی دانستند که چه خطراتی را تمایل های سیاسی بعد از سقوط استبداد پهلوی در جنگ قدرت، ایجاد خواهند کرد. نمی دانستند، چه خطراتی را سازمان های جدیداً تأسیس شده، همچون سپاه پاسداران، دادگاه های انقلاب، …، می توانند در باز سازی استبداد پیدا کنند. آن ندانستن ها، تجربه هایی هستند که امروز لازم است به آنها توجه داشت و درس های مربوطه را آموخت.
کودتای خرداد ۱۳۶۰ چگونه ممکن شد؟ ملت ایران قرن ها اسیر استبداد بودند و همیشه قوی تر، برای بقیه تصمیم می گرفت، چه در خانواده، چه در سازمان های سیاسی تحت عنوان “رهبر” و “پیشوا”، چه در سطح مملکت تحت لوای شاه “سایه خدا”، و چه در استبداد حاکمِ فقیه با دروغ جانشینی خدا!
در جنبشی که به رویداد انقلاب ۱۳۵۷ رسید، ملت بطور خودجوش به حق تصمیم (استقلال ) و به حق انتخاب نوع تصمیم (آزادی) برای سرنوشت خود و وطنش، خودآگاهی یافت. در اثر آن خود آگاهی، پی برد که لازم است که سرنوشت خویش را بدست بگیرد و برای نیاز های حیاتی اش بر مبنای حقوق راه حل بیابد و آن راه حل ها را به اجرا بگذارد. آن خودآگاهی، شروع ترک اعتیادش به زورِ کارپذیری بود. وجدان همگانی برای مستحکم سازی عقل جمعی و اعتماد به همدیگر، خشونت زدایی را جانشین خشونت پذیری و خشونت طلبی کرد. به نگرش من، بزرگترین دست آورد ملت ایران، در آن انقلاب، همان روش خشونت زدایی بود.
اما بعد از سقوط استبداد پهلوی، با ترویج خشونت طلبیِ به بهانۀ “انقلابی گری” از طرف سازمان ها و دستجاتی، و خصوصاً از طرف مبلغان اسلام فقاهتی، آرام آرام، آن روش خشونت زدایی، جای به خشونت طلبی داد و ملت ایران، آن دست آورد بزرگ را از دست داد و دوباره اعتیاد به زور، گریبانش را گرفت. در اثر آن اعتیاد، دروغ، توهین، تهمت، تهدید، و اشکال دیگر زور و خشونت، در پندار و گفتار و کردار شیوع پیدا کردند، تا امروز که عادی هم باور می شوند. چنین اعتیاد به زور و خشونت گستری ای، بزرگترین پیروزی طرفداران استبداد علیه ملت ایران بود و هست. با از دست دادن آن دست آورد، ملت ایران حق تصمیم و حق انتخاب نوع تصمیم برای سرنوشت وطن را از دست داد و دوباره تبدیل به تماشاگر ناتوان جنگ قدرت تشکلات تمامیت خواه شد و تأسیس استبدادی جدید با کودتای خرداد ۱۳۶۰ ممکن گشت.
به ملاحظۀ من، جنبشی می تواند نماد انقلابی بشود که در آن،
– انسان هایی بجای باور به توانایی هایی خارج از خود برای حل مشکلاتشان–که فقط نشانۀ اعتیاد به زور است-، توانایی ها را در خود جستجو کنند و در پی احیای حقوق خود بعنوان انسان شوند و آنها را بیشتر و گسترده تر کنند.
– انسان هایی که می دانند دارای حقوق هستند که در میان حقوق شان، عارف به حق تصمیم (استقلال) و حق انتخاب نوع تصمیم (آزادی) برای سرنوشت خود و وطن باشند. انسان هایی که در احیای حقوق خود، از خطا در تصمیم گیری نمی ترسند و می دانند که هر خطایی، موقعیتی را بوجود می آورد، تا آنها مورد بررسی و غور واقع شوند و درس های لازم آموخته شوند. با رفع اشتباهات و ترمیم ضعف ها، عقل تجربی پدید می آید و رشد در آزادی و پیروزی در بدست گفتن حاکمیت ملی خویش ممکن می شوند.
– انسان های متواضعی که نمی گویند، از نسل های قبل با شعورتر و داناتر اند، بلکه با دیدن شکست های نسل های قبل از خود، نا امید نمی شوند، سوء ظن را حاکم بر عقل خویش نمی کنند، بلکه نشانه زنده بودن جنبش می دانند و قبول می کنند که با شرکت در تجربۀ پبگیر یک ملت، هم قوت ها و هم ضعف ها و اشتباهات آنها ارزیابی و بررسی کنند و عقل تجربی خویش را تقویت نمایند، تا هم قوت ها حفظ شوند، و هم اشتباهات و ضعف ها به قوت بدل گردند. آنها تجربۀ جنبش های قبلی را در نیمه رها نمی کنند تا بتوانند در ادامۀ آنها، تکمیل شان کنند و رسیدن به اهداف برای ساختن ایرانی مستقل و آزاد را ممکن سازند.
چنین انسان هایی می دانند که چه چیزهایی را می خواهند و در چه چیزی نمی خواهند اسیر باقی نمی مانند. آنها می دانند که الزامی است، فضای خشونت و خشونت طلب ها، چه در حین جنبش و چه بعد از پیروزی جنبش تنگ و تنگ تر شود،
– انسان هایی که می دانند لازم است به قدرت های خارجی، چه مستقیم، و چه غیر مستقیم، اجازۀ دخالت در امور وطن را نداد. زیرا، حق تصمیم و حق انتخاب نوع تصمیم برای سرنوشت وطن، فقط متعلق به جمهور مردم است و نمی تواند شریکی داشته باشد.
من، افتخار می کنم که متعلق به نسلی هستم که از شرکت در تجربه نترسید، خواست هایش شفاف بودند، و تغییر را ممکن ساختند. هر چند که در ادامۀ تجربه، بر اثر ضعف ها که در بالا بخشی از آنها را برشمردم، شکست خورد. اما شکست، پایان تجربه نیست، بلکه می تواند آینۀ اشتباهات و ضعف های ما بشود. می توانیم با درس گرفتن از تجربیات شکست های دیروز، سکو های پرتابی برای دستیابی به پیروزی های فردا فراهم سازیم.
من، به اصول انقلاب ۱۳۵۷ وفادار مانده ام و در ادامۀ آن تجربه، در تصحیح اشتباهات، جدایی نهاد دولت از نهادهای مرامی و دینی را می خواهم، تا ایرانیان از هر جنسیت، قومیت، دین یا مرام، دارای حقوق برابر بعنوان انسان و شهروند شناخته شوند. حقوق ماورای دین یا مرامی که هر ایرانی با تحقیق و شناخت، و نه به شکل “موروثی” انتخاب کرده است قرار دارند. بدین لحاظ، دولتی می خواهم که بی طرف باشد و هر شخص بتواند صاحب اختیار عقیده اش باشد و آن را اظهار کند (اصول ١٨ و ١٩ اعلامیۀ جهانی حقوق انسان).
من دیکتاتوری “لائیسیت” یا “سکولاریسم” نمی خواهم. بلکه، دولت لائیکی می خواهم که نسبت به ادیان و مرام ها همواره بی طرف باقی بماند. جامعه و دولتی می خواهم که در آنها بتوانم هم من اسلام خودم را اظهار کنم، و هر شخص هم بتواند عقیده خود حتی ضد اسلام را اظهار کند، تا بتوانیم آزادانه با هم تبادل نظر کنیم و همدیگر را خارج از هر شکل سانسور و خودسانسوری و زور نقد کنیم.
من می خواهم، حق تصمیم و حق انتخاب نوع تصمیم برای سرنوشت خود و وطن را هیچگاه و به هیچ بهانه ای از خود سلب نکنم.
من، ولایت را فقط حق جمهور مردم می شناسم و حکومت و مجلس را فقط مجریان تبدیل نیاز های حقوقی به قوانین می دانم. دولتی را قبول دارم که مجری قوانین منطبق با حقوق انسان، حقوق شهروندی، حقوق ملی، و حقوق طبیعت باشد و محل عمل برای هیچ اقلیت تمامیت خواه سالب حقوق نباشد
شاد باشید.
حمید رفیع،