انسان کیست – از نصرت واحدی

بن مایه  دوران ایده آلیسم (اندیشه های آرمان گرا) آلمان اثر “عقل ناب” امانوئل کانت (1789 ترسائی) از یک سو و  پدیده شناسی جان(1807 ترسائی ) نوشته گئورگ ویلهم فریدریش هگل از سوی دیگر است.

ایده آلیسم یا آرمان گرائی بر بنیاد این شرط استوار است که :

واقعیت را “عقل” مشخص می کند وبا آن ساختار آن را نیز قابل درک می سازد

این اصل  نتیجه کار های فلسفی و دیالکتیکی کانت و هگل است که در رد متافیزیک نقشی مؤثر داشته اند. به زبانی دیگر  آنها مولّد متافیزیک نوین می باشند. اهمیت این اصل را می بایستی در تحلیل آن و نه در فراز بالا جست. یعنی :

اگر عقل  مشخص کننده واقیعت است، خوب این عقل کجاست. آشکار است که عقل در انسان است، در “من“، در “جان” است، جانی که یکی از عناصرش “عقل” نام دارد. جانی که هگل آن را در اثر “پدیده شناسی جان” شرح داده است.

پس “من” در واقع به معنی کسی است که عقل دارد. اما عقل در بدو تولّد در نوزاد وجود ندارد بلکه این نوزاد می بایستی آن را با تجارب خود از جمله دست و پا زدن تولید و مدام گسترش دهد. اما این گونه افزایش تا رسیدن به سن بلوغ پایان می یابد. معذالک پس از این دوران  نيز شبکهﻯ سلولي مغز پلاستيسيتهدارد. يعني مي تواند از راه ياد گيري تا سنين کهولت فعالّيت سيناپسهاي موجود در مغز را از راه تحريک هاي نو، تأثرات گوناگون، انديشه و عمل، تشديد و يا تضعيف کند. سيناپسها  رابط و واسطهء ميان سلولهاي عصبي هستند و با فعاليت خود آنها را بصورت يک شبکهء اطلاعاتي در مي آورند.

لکن اين دگرگوني ها، جنبهی سافت وري يا نرم افزاري ( برنامهﯼ کاري ) و نه جنبهې هاردوري ( توليد عنصري ) دارند. معذالک اینها نیز می توانند قدرت تشخیص عقل را در کهولت افزایش دهند. پس  نظر سعدی :

ز گهواره تا گور دانش به جو

درست است ولی بدون استدلال آورده شده که خودبخود آن را متافیزیکی می کند.

با این مختصر معلوم می شود “من” می بایستی “واقعیت” ها را روی میز آزمایش بگذارد و آنها را شناسائی بکند. اما واقعیت تنها کرات آسمانی و وقایع قابل مشاهده در آسمان نیستند، بلکه جنگ و خونریری، جور و ستم، زور و زندان و شکنجه در روی زمین نیز می باشد.

این سخن در خود سه حکمت دارد :

  1. هنگامیکه انسان آسمان را روی میز آزمایش می گذارد آنچه حاصل می شود دنیای نه کردگاری بلکه دنیائی است که انسان با عقل و هوشمندی خویش می آفریند. این دنیا دنیای متافیزیکی نیست زیرا دنیایی منطقی است. لذا دیگر هیچ کس نمی تواند بیآید و بگوید :

ذات نا یافته از هستی بخش                           کی تواند که بود هستی بخش

به یاد بیآوریم که جهان عقلانی کنونی در اواخر قرن هیجدهم ترسائی پایه گذاری شده است. در آن زمان ایران با سقوط صفویه بدست محمود افغان سخت مذهبی بود. یعنی مردم عقیده به خلقت داشتند و هنوز نیز براین باورند. چنین مردمانی نمی توانستند کارهای رضاشاه را درک بکنند.

  • جهان عقلانی بوسیله انسانی پایه گذاری می شود که خود را از آسمان جدا کرده بود. چنین عملی گونه ای آشتی با طبیعت است.
  • انسان هنگامیکه واقعیت روی زمین را روی میز آزمایش می گذارد به واقع خود را مشاهده می کند؛ خودآگاه می شود. این خود آگاه شدن را می توان در کار چارلز داروین با روش مشاهدات طولانی و اصل ” قوی ترها زنده می مانند”[1] در نظریه فرگشت وی از یکسو و کشف دستگاه “ناخود آگاهی[2] انسان به وسیله زیگموند فروید از سوی دیگر ملاحظه نمود. این ناخود آگاهی عنصر مهمی در مغز انسان است. اما ادیان از این ساختار نه تنها بی خبر اند، بلکه آن را نیز رد می کنند. عجب اینکه امروز می دانیم بدون وجود این ساختار انسان هرگز انسان نمی بشود. همینطور بدون این ساختار انسان شناخت “شهودی” نمی تواند داشته باشد.

از دید مذهبی خداوند عقل را با دمیدن روح به کالبد انسان به او داده است. در حالیکه به آدم و نه حوا همه اسامی را که تصور یک چیزند یاد داده است. آنچه که ویژگی خدای هستی مصر “پتاه” است. اسامی یکی از دشوار ترین موضوع در نظریه شناخت است که ایرانیان از آن غافل مانده اند. اتفاقأ این موضع بخشی از فلسفه شناخت است که در بحث “انعکاس” یا “بازتاب” مورد توجه فردریش شلینگ قرار گرفته است.

شلینگ کسی است که به اصل “جان (عقل) مشخص کننده واقعیت است” ایراد می گیرد. او میگوید “این اصل بسیار خوش بینانه است”.

توجه کنیم، متا فیزیک می پرسد :

“چرا هستنده ها هستند ولی نیستی نیست”

درست شبیه همین پرسش را شلینگ می کند :

“چرا در روی زمین بی عقلی  زیاد تر از با عقلی است”

این پرسش اساسی، معنی دیگری، هم دارد  :

“آیا انسان در برابر اعمال خود مسئول است؟”

پاسخ به این پرسش، با توجه به اینکه انسان سنگ نیست زیرا اراده دارد، بر می گردد به اینکه موضع انسان کجاست؟ آیا درخود و یا بیرون از خود است.

البته امروز مغز شناسی به این پرسش پاسخی داده است. بدین معنی که پژوهشهای روی مغز نشان می دهند مغز آدمی 50 میلی ثانیه پیش از اینکه انسان به کاری اراده بکند تصمیم به آن کار را گرفته است. یعنی این طبیعت است که برای آدمی تصمیم می گیرد. مطلبی که امور دادگستری و حقوقی را که بر اصل “علیّت” استوارند متزلزل می کند.

برای رفع این دشواری مسئله آزادی انسان را می بایستی مطرح ساخت. یعنی می بایستی پذیرفت آدمی آزادی بطور مطلق ندارد. بلکه تنها “آزادی انتخاب” دارد(مراجعه به خود یا مراجعه به غیر از خود).

این اندیشه همان عقل عملی کانت است که در نهایت هر فردی می بایستی مرجع کارها و رفتارهای خودش باشد.

ولایت فقیه به قول خمینی قیم و سرپرست مردم در ایران است. پس در ولایت فقیه هیچکس مسئول رفتار و کردار خودش نیست.

با این توضیحات معلوم می شود که :

دوآلیسم عقل و آزادی انتخاب شاخص انسان  بودنست

یعنی انسان کسی است که عقل دارد و دانسته مرجع رفتار و کردار خود است. در غیر اینصورت اوحیوانی در پوست انسان است.

این تعریف می گوید : جامعهﻯ مدنی با توجه به مدرنیته با مذاکره، گفت و شنودی انتقادی میان انسانها بوجود می آید. پس :

سکوت نه فضیلت بلکه حماقت است. زیرا سکوت و یا متوقف کردن مذاکره در ضدیت با جامعه است.  از این گذشته گفت و شنود همه را ملزم به احترام و در مورد پرسش و انتقاد موظف به پاسخ گویی معقول می کند.

درست به این دلیل در آلمان هر گفت و شنودی که با تمسخر و یا اهانت صورت بگیرد جرم است.

با توجه به اینکه کانت حرکت اندیشه و هگل حرکت “جان” را مطالعه کرده اند، شناختن با تأمل (انعکاس) به معنی انطباق نام چیزی با خود آن چیز می باشد. آنچه که گونه ای “درهم تنیدگی”[3] است.

یعنی برای کودک اهل انگلیسی نام “تلویزیون” در حرکت فکری وی “تل” و “ویزیون” را با هم ترکیب و در می یابد که جعبه ای است که صدا و سیما را از راه دور در مقابلش قرار می دهد. در حالی که برای یک کودک ایرانی “تلویزیون” تولید حرکتی فکری نمی کند.

پس نامها یکی از اساسی ترین عناصر فرهنگ می باشند. جنگ “نومانالیستها”[4]مهم ترین جنگ تاریخی ملتها در مورد اسامی یا کلّی تر مسئله شناخت است. جنگی است که در نهایت به “درهم تنیدگی” نام و چیز می انجامد. یعنی عقل همهﻯ ویژگی های یک چیزرا با جادوئی به نام “انعکاس” در یک نام چنان داغ می زند که میان نام و آن چیز بی واسطه ارتبلطی قاطع بوجود می آید.  ساده تر نام (سمانتیک غیر قابل مشاهده) با یک چیز(قابل مشاهده) این همانی می شود.

پس نامها در زبان فارسی می بایستی چنان انتخاب بشوند که براستی معرف چیزی باشند. این کار در فرنگ همیشه با همکاری زبان شناسان (در آلمان : هردر[5]) با دانشمندان (مثلأ شلینگ) صورت گرفته است.

در دوران پهلوی در ایران فرهنگستان برای این کار بوجود آمد. کاریکه متوقف شده است. برخی ها فکر می کنند با فارسی کردن واژه ها این کمبود را که ضعف زبان فارسی است جبران کنند. خیر امروز زبان فارسی سخت عقب ماندگی یافته است. زیرا نامهای جدیدی با علم و فن پیدا شده اند که کسی معنی آنها را نمی داند. بعلاوه ادبیات نو زبان فرنگی را زبانی روشن، منطقی و رنگین ساخته است بدون اینکه بیش از اندازه در متون نوشته عواطف و احساس را به جای موضوع نوشته بکار گرفت.  بعنوان نمونه به نوشته “جیمز جویس”[6] و “مارسل پروست”[7] مراجعه نمائید.

اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره؛ نه شیر داره و نه پسون

                                                                                نصرت واحدی : مونیخ آخر فوریه 2024


[1] „struggle for life“

[2] Unconscious

[3] entanglement

[4] Nominalism

[5] Johann Gottfried Herder

[6] James Joyce : Ulysses

[7] Marcel Poust : A la recherche du Temps perdu