سید جواد طباطبایی، نظریه پرداز ایرانشهری، به مرگی اسفناک درگذشت و چنانکه «رسم» است، برای چند روزی بازار ستایشهای بیدریغ و سرزنشهای ناروا دربارۀ او داغ خواهد بود. یادم آمد که هشت سال پیش نقدی بر نظریات او نوشتم که کوتاه شدۀ آن را می آورم. بدین امید که اندیشیدن دربارۀ بزرگان ما جای ستایش و سرزنش را بگیرد:
«سید جواد طباطبایی نامدارترین اندیشمند دربارۀ “اندیشۀ سیاسی” در ایران امروز است. او بررسیهای گستردهای ارائه داده و آثارش با استقبال بزرگی روبرو بوده است. حرف اصلی او این است که “اندیشۀ سیاسی” بعنوان شاخه ای از فلسفه ، پس از اسلام نیز تداوم داشته است. بدین دلیل که نه تنها عربان و ترکان، بلکه حتی مغولان نیز برای ادارۀ سرزمینی که فراچنگ آورده بودند به فلسفۀ سیاسی نیاز داشتند.
نکتۀ جالبی که طباطبائی مطرح میکند، این است که اندیشیدن دربارۀ علل انحطاط ایران به ورزش اندیشه کمک می کند و شناخت مبانی اندیشۀ سیاسی در ایران می تواند کمکی به اندیشهورزی باشد:
“گذار از انحطاط تاریخی جز از مجرای اندیشیدن دربارۀ آن امکانپذیر نخواهد شد.”
طباطبائی “کارش را با خواندن دقیق اندیشۀ پیشینیان آغاز میکند تا به یاری آنها، اندیشۀ جدید امروز را بازشناسد.”
“مسئله در شرایط کنونی برای من طرح پرسش از وضعیت تاریخی خودمان است.”
او نشان میدهد که در “سیاستنامه”ها و “خداینامه”ها از نظام الملک تا مسکویۀ رازی و از پورسینا تا نصیرالدین طوسی برخی مبانی مهم اندیشۀ ایرانی بازتاب یافته است و بدون شناخت خردمندانۀ آنها هر کوششی برای به حرکت آوردن کشتی به گِل نشستۀ ایران محکوم به شکست است:
“روشنفکری در کشوری که خرد مبنای امور نباشد، لاجرم جز سیاست زدگی نخواهد بود. یعنی حرف مفت زدن. مردمی که از روشنایی و خرد بهرهای نداشته باشند، روشنفکری آنها جز بر تاریکیهای آنان نخواهد افزود…روشنفکران ما در دوران معاصر مبلغان ایدئولوژی های سیاسی نسنجیده و آشوب های ذهنی هستند و موجد آگاهی کاذب.”(5)
انتقاد مهم طباطبائی به روشنفکران این است که تاریخ کشور خود را نمیدانند:
“در قلمرویی که ما سخن میگوییم هر بحثی تاریخی است. این یکی از ایرادهای روشنفکری ماست که تاریخ نمیداند.”
درحالیکه تاریخ پژوهی خردمندانه نخستین گام در راه بدست آوردن خودآگاهی تاریخی و غلبه بر عقب ماندگی است:
“تاریخ مکان پدیدار شدن آگاهی ملی هر قومی و تاریخ نویسی مکان خودآگاهی است.”
“ملتی که نتواند تاریخ خود را بنویسد یا بد بنویسد، لاجرم مشکلات تاریخی اساسی پیدا می کند. همانطور که ما در سده های اخیر، از دورۀ صفوی به این طرف، چنین وضعی داشتهایم. وضع ما در سده های اخیر مبین نوعی آگاهی کاذب یا نوعی عدم خودآگاهی یک ملت نسبت به خود است.»
طباطبائی در پی گشودن گرۀ اصلی تاریخ معاصر ایران بر این انگشت میگذارد که ما در نبود مبانی فکری خودی ناچار از ادامۀ راه انحطاط هستیم:
“هیچ قومی نمیتواند بدون مشروعیت یابی آیینی و فکری، به حضور تاریخی خود ادامه دهد.”
در این صورت حتی تقلید از غرب نیز غیرممکن است، زیرا با تقلید از هیچ آموزگاری نمیتوان آموخت و آموزش جز این نیست که دانشآموز از طریق آشنایی با دانسته های آموزگار دانسته های خود را گسترش دهد! طباطبائی این مشکل را بخوبی شکافته و نشان داده، که ما تنها زمانی میتوانیم از غرب بیاموزیم که خود از مبانی فکری برخوردار باشیم، چنانکه هزار سال پیش کسانی مانند پورسینا و فارابی توانستند ما را با اندیشۀ یونانی آشنا کنند:
“بحث های مارکسیستی در ایران فاقد هرگونه اعتبار است. علتش این است که سنت مارکسی نداریم .. ما مقلدان مارکس بودیم.”
کوتاه سخن آنکه به نظر طباطبائی فقط انقلابی فکری می تواند ایران را نجات دهد و در راه پیشرفت بیاندازد:
“ما به انقلاب فکری نیاز داریم و نه روشنفکری.”
آماج چنین انقلابی نیز چیز دیگری نمی تواند باشد جز مذهب قرون وسطایی که ما را به “بحران عقلانیت” دچار کرده است:
“رابطۀ عقل و شرع در یک دوره ای از تاریخ فکری ما به هم خورده است. من سعی کرده ام تا در آنجا نشان دهم که به چه ترتیب تا قرن چهارم، پنجم و ششم هجری عقل، معیار و ضابطۀ همۀ امور در ایران و در این گوشه از جهان اسلام، بوده است و حتی گرایش عمده آن بود که شرع را نیز عقلی بفهمند.. هرچه ما در تاریخ مان تا آغاز دوران قاجار جلوتر می آییم این نسبت بیشتر و بیشتر به نفع نظام شرعی به هم می خورد.”(18)
چنین انقلابی خواهد توانست با عقب زدن نفوذ “نظام شرعی” برخوردی عاقلانه را با مشکلات ممکن می سازد و گام نخست در این راه نیز انتخاب میان “سنت” و آیینی نوین است:
“رویکرد یک ملت به چیزی که من نظام سنت می نامم به نوعی میتواند نیروی محرک تاریخی آن ملت باشد.”
بنابراین آماج انقلاب فکری سنت و آیینی است که از باروری خردمندانۀ انسان جلوگیری میکند. طباطبائی پیروزی چنین انقلابی را بدرستی دست یافتن به “آیین و اندیشۀ نو” می داند:
“حضور زنده و زاینده در دنیای جدید نیازمند پشتوانهای از آیین و اندیشۀ نو و تأمل جدی در تجدد است و این وضع با سترونی تقلید نسبتی ندارد.”
بی سبب نیست که “اصلاح دینی” در مرکز توجه طباطبائی قرار میگیرد و نیمی از کتاب “جدال قدیم و جدید” را صرف بررسی “اصلاح دینی مارتین لوتر” می کند:
“اصلاح دینی و انشعاب بیسابقهای که در امّت مسیح به وجود آمد، پیکارهای خونین بسیاری را میان هواداران و مخالفان آن بدنبال آورد .. اما با استوار شدن شالودۀ اصلاح دینی .. به تدریج نظریۀ مدارای دینی جانشین تعصب و کشتار و دورهای نو در اندیشۀ دینی آغاز شد.”
اشارۀ طباطبائی به رفرم مذهبی است که به تکانهای شدید فرد و جامعه را از “قیمومت فکری” رهایی می بخشد و با درهم شکستن رابطۀ “مقلد” و “مجتهد” افراد جامعه به آزادی فکر دست می یابند.
شاید تنها حُسنی که برقراری حکومت اسلامی در ایران داشت این بود که بسیاری از ایرانیان از “شعر و شعار” به اندیشه دربارۀ سرنوشت کشور و راه برون رفت از بحران روی آورده اند. سید جواد طباطبایی را باید یکی از پرکارترین اندیشمندان در این میدان دانست و انتظار داشت که با احاطهای که بر تاریخ و میراث فرهنگی ایران و همچنین اندیشۀ اروپایی دارد، بتواند با طرح اندیشهای کارساز گرهای از کار فروبستۀ ایران بگشاید. اما شگفتا که وی پس از آنکه بر همۀ اندیشمندان ایرانی تاخته است، بیکباره میدان را خالی می کند:
” از میان این بحث ها شاید 50 سال بعد به نتیجه ای برسیم و زمانی بتوانیم بگوییم بالاخره چیزهایی را روشن کردهایم.”
اما چون بنای اندیشۀ طباطبائی را به دقت از نظر بگذرانیم به دو نقطۀ کور در دیدگاه او برمیخوریم که وجه مشترک او با بسیاری دیگر اندیشمندان ایرانی است و همین دو نقطۀ کور دیدگاه آنان را چنان نارسا می سازد که تواناییهای فکریشان به هدر می رود:
یکی از این دو نقطۀ کور، حملۀ اعراب به ایران و پیامدهای آنست. طباطبائی به سبب اعتقاد اسلامی خود نمی تواند بپذیرد که این رویداد برای ایران فاجعهای بیش نبود و ناچار است به توجیه آن بپردازد.
طباطبائی این “نکته” را نادیده میگیرد که در پیامد تسلط اعراب مسلمان بر ایران، نه تنها آیین این کشور تغییر یافت، بلکه روبنای جامعه از سیستم حکومتی و دستگاه اداری گرفته تا موازین قضائی، اخلاقی و فرهنگی دچار دگرگونی بنیادین گردیدند و پدیدهای بنام امپراتوری ایران از میان رفت.
نقطۀ کور دیگری که نگاه طباطبائی را محدود می کند از اهمیت بزرگتری برخوردار است. اشاره شد که وی بدرستی نارسایی خردورزی را عامل عمدۀ عقب ماندگی می یابد و از “بحران عقلانیت” در ایران معاصر سخن میگوید:
“مقدمات جنبش مشروطه خواهی در شرایطی آماده شد که هیچیک از پرسشهای بنیادین و مفاهیم اساسی در اندیشۀ فلسفی ایرانی طرح و تدوین نشده بود و چاره نبود که به واسطۀ فقدان پشتوانهای از اندیشۀ عقلی و سرشار از روح زمان، مشروطه خواهی به بن بست و شکست رانده شود.”(27)
با بررسی هایی که طباطبائی دربارۀ نقش “اصلاحات دینی” در اروپا انجام داده است و نقشی که برای “انقلاب فکری” قائل است، طبعاً می بایست به کوششهای ایرانیان در این جهت توجه می کرد، اما او با جدیت تمام در این باره سکوت می کند و بویژه به مهمترین آنها یعنی “جنبش بابی” حتی بعنوان پدیدهای تاریخی نیز کوچکترین اشارهای نمیکند!
نگاهی به اندیشۀ سیاسی جنبش بابی روشن میکند که طباطبائی فقط به علت مذهبی این جنبش را نادیده می گیرد. پیش از آن اما باید به این نکته توجه داشت که بر خلاف تصور، اهمیت رفرم دینی نه در “اصلاح دین” ، بلکه حرکتی انقلابی است که با طرح خواسته هایی، تودۀ مؤمنان به ستوه آمده را بر علیه اربابان دین می شوراند و با عقب راندن آنان به آزاداندیشی و “انقلاب فکری” دامن می زند.
سید باب جوان 25 سالۀ شیرازی بود که با آگاهی بر رفرم ناپذیری اسلام آنرا نسخ و فسخ کرد. بدین سبب نیز آوازۀ او در زمانی کوتاه شهر و روستای ایرانزمین را درنوردید و خیل عظیمی از همۀ گروههای اجتماعی را به خود جلب کرد. هما ناطق در توصیف این جنبش مینویسد:
“توده های مسلمان بی آنکه سطری از نوشته های او را خوانده باشند، از همۀ ولایات سربرکشیدند.”
مردم ایران می شنیدند که جوانی برخاسته از یکی از خاندانهای اشرافیت مذهبی (میرزای شیرازی نوه عموی سید باب بود) پایه های قدرت ملایان را هدف گرفته و رابطۀ “مجتهد” و “مقلّد” را بنیان برانداخته است:
ـ سید باب همۀ زنجیرهای فقهی را برانداخت و همه گونه مجازات اسلامی را لغو کرد؛ توبه، طلب مغفرت و شفاعت نزد ملایان و حلال کردن مال توسط آنان را بیجا دانست.
ـ مهمترین وسیلۀ اعمال قدرت ملایان یعنی فتوا به قتل را از آنان گرفت:
“.. شماها را ای خلق منكوس (نگونسار) چه حدّ است كه فتوا بر قتل نفسی دهيد؟”
ـ سید باب به هدف درهم شکستن انحصار کتابت، خواندن کتابهای مندرس اسلامی را منع کرد و با آنکه از صنعت چاپ استقبال میکرد، بمنظور سوادآموزی، بر هر بابی واجب کرد، نسخه ای از کتاب بیان (فارسی) را رونویسی کند!
دو جنبۀ مهم دیگر، یکی منع به منبر رفتن و لغو نماز جمعه بود که بدین وسیله نفوذ ملایان بر مؤمنان را در هم می شکست و دیگری گرفتن حق “اعلام جهاد” بود که سید باب این حق را تنها برای پادشاه قائل شد.
بدین ترتیب اندیشۀ سیاسی بابیت هر سه پایگاه اصلی حکومت ملایان بر جامعه ایران را هدف گرفته بود و بیشک با توجه به همین سمتگیری بود که مشهوری نوشت:
“جنبش سراپا مذهبی بابی می توانست ایران را در مسیر همان تحولاتی قرار دهد که اروپا پشت سر گذاشته است.”
با وجود سرکوب وحشتناک، این جنبش از پیامدهایی برخوردار شد که بدون در نظر گرفتن آنها هیچ رویداد مهمی را در دوران معاصر نمیتوان بررسی کرد. جالب است که این را در برخورد سیدجواد طباطبائی به انقلاب مشروطه میتوان بخوبی دید!
از نظر طباطبائی با پیروزی جنبش مشروطهخواهی “قرون وسطای تاریخ ایران سپری شد و ایران در آستانۀ دوران جدید قرار گرفت” او نیروی محرکۀ این انقلاب را بدرستی “جامعۀ مدنی ایران” می داند:
“مشروطیت ایران را جامعۀ مدنی ایران پیش برد و نمایندگان مجلس اول نیز بخش هایی از همان جامعۀ مدنی را نمایندگی میکردند.”
اما از آنجا که نمیخواهد و یا نمی تواند توضیح دهد این “جامعۀ مدنی” چگونه رشد کرده و از چه سرچشمۀ فکری نوشیده بود، واقعاً ادعا میکند، برخی ملایان رهبران فکری انقلاب مشروطه بودند!
اما واقعیتی که طباطبائی بعنوان مدیر بخش فلسفۀ دائرةالمعارف اسلامی نمی تواند بیان کند، این است که انقلاب مشروطه در درجۀ نخست با تکیه بر “جامعۀ مدنی ایران” که به سبب افکار بابیان بیدار گشته بود ممکن گشت و حاملین این افکار نیز “بابیانی” مانند: میرزا آقاخان کرمانی، ملک المتکلمین، واعظ اصفهانی و یحیی دولتآبادی .. بودند.
اسفا که طباطبائی با خودداری از دیدن دو پدیدۀ مهم در تاریخ ایران به یکباره از اوج افکار هگل و مارکس به دامان ملایان سقوط میکند و با دخالت دادن اعتقاد مذهبی در کار علمی، از صداقت و شهامت علمی فاصله می گیرد و می خواهد “50 سال” دیگر به بحثهای “روشنفکری” ادامه دهد.
او با نادیده انگاشتن دو تحول اساسی در تاریخ ایران، انتقاد به “روشنفکران ایرانی” را بخود برمی گرداند و نشان می دهد که آنان نیز اگر هنوز “تاریخ نمی دانند” و “آگاهی تاریخی” ندارند، بدین سبب که هنوز با وجود ظاهر “فکلی” بر سرشت “عمامهای” خود غالب نیامدهاند.
برگرفته از: «سید جواد طباطبایی، لوتر ایران؟»